محمود برهانی

مجموعه مقالات و اشعار

محمود برهانی

مجموعه مقالات و اشعار

محمود برهانی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

­­بسم الله الرحمن الرحیم گذرگاه عافیت گام هشت که یکی هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الّا هو هاتف اکنون که وجود خداوند را به عنوان نخستین موضوع پذیرفته ایم، با مراجعه به تاریخ بشر، مشخص می شود که بشر، خداوند را در چهار شکل مشخص پرستیده است. به ترتیب بدین اشکال می پردازیم: الف - بت پرستی شتاب گردش اطلاعات و سیر تحولات در جهان امروز به هیچ عنوان قابل قیاس با گذشتۀ بشر نیست. تحولاتی که اینک ظرف ده سال اتفاق می افتد، در تاریخ گذشتۀ بشر گاه تا چندین قرن به درازا می کشید. به همین شکل، سطح عمومی شناخت هم تا آنجا بالا رفته است که دیگر کسی را به عنوان بت پرست نمی توان یافت. پرستندگان شیطان و گروه هایی که از نظر روانی سالم نیستند و بیشتر در واکنش نسبت به فرهنگ غرب به وجود می آیند یا افراطیانی که مردم به گناه عقیده می کشند، در این محاسبه جایگاهی ندارند زیرا آنان مریضند و ما در این راه، با تکیه بر سلامت کامل روان خود حرکت کرده ایم. بت پرستی، شکل مشخصی از پرستش انسانی است که نمی تواند خداوند را در ذهن خود تصور کند و تنها با مواردی می تواند مرتبط شود که جسمیت دارند و قابلیت درک توسط حواس پنجگانه. بشر بدوی چون خداوند را موجودی مرئی و ملموس می خواست، به بت روی آورد و البته در نهان خود، این بت را نمایندۀ همان خداوندی حس می کرد که از دیده نهان است. با این حال، بت پرستی نوعی انحراف نسبت به سلامت روان است. فرض کنید کسی را دوست می دارید که در جایی دور از شماست و شما مثلاً پیراهنی یا شیئی دیگر از وی را بر مبنای علاقه به وی دوست می دارید. تا جائی که شما آگاهید بر این که این شیء مشخص، متعلق به آن سفرکرده است، مشکلی نیست اما اگر این شیء را عین وی بدانید، مشکل آغاز می شود. بر این اساس، بت پرستی مسلکی نیست که ما در این راه کمترین جائی بتوانیم برایش بگشائیم. یک موضوع که اینجا باید بدان توجه کنیم، مطلبی است که منکران خداوند اظهار کرده اند و آن، این که اعتقاد به وجود خداوند به دلیل ضعف آدمی و نیاز وی به قدرتی برتر است. این نکته که آدمی ضعیف است و محتاج اتصال به قدرت برتر، صحیح است اما این که این نیاز باعث اختراع خداوندی شده باشد که وجود ندارد، خیر. عکس این ادعا، همین نیاز هم نشان می دهد که خداوندی قادر و برتر وجود دارد که اعتقاد به نبودن وی مانند نوعی شوخی یا جنون به نظر می رسد. دانش روان شناسی اثبات کرده است که ممکن نیست انسان به چیزی که وجود نداشته باشد، محتاج شود. برهان این واقعیت این است که آب وجود دارد زیرا ما تشنه می شویم و البته خداوند وجود دارد در درجۀ نخست به این دلیل که ما به روشنی حسش می کنیم و در درجات بعد، به بی نهایت دلایلی که در هر ریزه سنگ و هر قطره آب موجود است و از جملۀ این دلایل، نیاز آدمی به وجود مقدس اوست.   خداوند یارتان باد همراهان همدل.
  • سیدمحمود برهانی
شب آخرشب آخر ، شب حسرت ، شب دردشب اشک زن و اندیشۀ مردشب یک عمر از این شب یاد کردنشب فردای بی برگشتِ ناورد
  • سیدمحمود برهانی
در مرز شب در مرز شب ، نه هیچ صدائی نه جنبشی جوبار ، خشک و ره ، تهی از ردّ کاروان در دیده ، شکّ دیدن و بر گام ، وزن راه از سنگ­ها ، زمین تهی از لحظه­ها ، زمان   ابلیس ، مست فتح و خدا ، گرم انتحار ایمان ، غریب و عشق ، غروب و نفس ، غراب رفتن ، شکست گام و نشستن ، رسوب جام اندیشه ، گوش و واقعه دستان انتخاب   دژخیم خویش بودن و در خویش گم شدن خود را به برق حادثه آیا توان شناخت اینجا شب است ، شب . چه صدائی ؟ چه جنبشی ؟ باید که قیر شب[1] را در کوره­ای گداخت 24 / مهر / 68 - شیراز 5 - اصطلاح « قیر شب » از مرحوم سهراب سپهری است .
  • سیدمحمود برهانی
­­بسم الله الرحمن الرحیم گذرگاه عافیت گام هفت اختلاف آراء از اختلاف اهواء است عزالدین محمود کاشانی نمی خواهم در استدلالات اثبات وجود خداوند وارد شوم. عظمت هستی نشان از عظمت خالقش دارد. من برای خود مهم ترین دلیل وجود خداوند را احساسی می دانم که در تمام عمر با من بوده است. آن که منکر وجود خداوند است شاید در مقام جدل این را بگوید اما در مقام عمل به هزار زبان، وجود آن مهربان یگانۀ بی همتا را معترف است. با این حال، بنا نیست چیزی را بی دلیل عقلانی بپذیریم. بنا بر این، باید نخست، اصلی ترین موضوع هستی یعنی کسی که ما را آورده و هدف وی از این آوردن و نیز امکان ارتباط با او را بسنجیم. قدر مسلم، عظمت هستی نشان از خالقی دارد زیرا که در باورهای عقلانی ما، هیچ معلولی بدون علت خاص نمی تواند به وجود آید و ممکن نیست این عظمت و نظم شگفت انگیز بدون خالق و مدیری مدبر باشد. از سوی دیگر، فرض کنیم کسی این نظم را به وجود نیاورده است. به محض تصور چنین وضعیتی، احساس ما این وضع را منکر می شود زیرا در نزد احساس ما چنین حالتی اصولاً ممکن نیست. با یک مثال موضوع را پی می گیریم. فرض کنید در اتاقی هستید که هیچ چیزی در آن وجود ندارد. ساعتی به خواب می روید و پس از بیداری می بینید که میزی بزرگ وسط اتاق قرار داده شده است. آیا می توانید بپذیرید کسی این میز را به اتاق نیاورده و خود به خود این میز اینجا موجود شده است؟ مسلماً خیر و اگر کسی چنین چیزی را بگوید جز این که فکر کنیم یا شوخی می کند و یا اگر جدی می گوید، دیوانه است، فکر دیگری به ذهنمان نمی آید. نکتۀ بسیار مهم در مقابل کسی که به جدّ می گوید که این میز اینجا خود به خود موجود شده، این است که ما احتمال درستی سخن وی را باور نداریم بلکه در این مورد به احتمال نبود عقل سلیم در وجود وی می اندیشیم. بنا بر این، قانون علیت آنقدر برای ما مسلم است که تقریباً جزء بدیهیات به شمار می رود. بشر در طول تاریخ خود همواره وجود خالق را برای هستی مسلم انگاشته است اما هستند کسانی که وجود خالق را منکر شده اند و وجود هستی را تصادف گفته اند. حالت این افراد دقیقاً عین حالت فردی است که وجود میز را در اتاق به خودی خود اعلام می کند. با این وجود، کسی منکران خالق هستی را دیوانه نخوانده است. پس باید دلیلی دیگر برای این انکار آنان موجود باشد و آن همان است که در گفتۀ یکی از عرفا آمده است: «اختلاف آراء از اختلاف اهواء است» بررسی زندگی منکران خالق هستی نشان می دهد که آنان در عمل شخصی خود، وجود خالق و مدیر هستی را عملاً باور دارند اما دلایلی مانند شرایط اجتماعی، سیاست، منافع شخصی و ... باعث شده است چیزی جز باور عملی خود بگویند. بررسی دلایل مختلفی که آدمیان را به چیزی جز واقعیت معتقد می کند در آیندۀ این سلسله مطالب خواهد آمد. اینجا به شکلی گذرا به مثالی توجه کنیم: یک دست خود را در آب گرم و دست دیگر را در آب سرد بگذارید. آنگاه هر دو دست را در یک آب فرو کنید. احساس شما در مورد سردی یا گرمی این آب چیست؟ به همین شکل، ما از شرایط بیرونی تأثیر می پذیریم و بسته به این که شرایط ما چه باشد، برداشت ما از مسائلی که با آن مواجهیم متفاوت است. به همین سلسله مطالب توجه کنید. چرا با آن که عقلاً مهم ترین مسئلۀ ما، دریافت چگونگی حضور ما در جهان است، تعداد کمی از انسان ها به این مهم توجه دارند؟ علت، همان شرایط است و تأثیری که بر ما می گذارند و دلیل این که در آغاز این راه لازم بود همۀ معیارهایمان را رها کنیم، رهائی از تأثیر شرایط است. هنگامی که خود را از تمام معیارها رها کنیم، وجود خالق و مدیر هستی را به راحتی احساس می کنیم. تاریخ بشر هم در وجه غالب خود همین امر را نشان می دهد. انسان ها همواره به خداوند توجه داشته اند؛ گاه در شکل بت، گاه در شکل خدای دوگانه، گاه در شکل خداوندان چندگانه و گاه در شکل خداوند یکتا. اصل وجود خالق و مدیر هستی از تمام راه های شناخت برای آدمی مسلم است. هم به لحاظ عقل، هم احساس و هم شعور باطنی، وجود خداوند برای انسان قطعی است. اگر هر یک از همراهان در اصل وجود خداوند به عنوان نخستین موضوعی که می پذیریم تردید دارد، لطفاً آن را مطرح فرماید تا در این باره بیشتر تأمل کنیم و اگر در این رابطه تردیدی اعلام نشد، به سراغ اشکال وجود خداوند یعنی بت پرستی، دوگانه پرستی، چندگانه پرستی و یکتاپرستی اختصاص می رویم.   بدرود تا گام و منزل بعد.
  • سیدمحمود برهانی
­­بسم الله الرحمن الرحیم گذرگاه عافیت گام شش آیا شگفت نیست که مردم نسبت به اساسی ترین پرسش زندگی اینهمه بی خیالند؟ آیا مهم ترین پرسش این نیست که چه کسی ما را به این جهان آورده؟ و می برد؟ و از ما چه می خواهد؟ و آیا می توان با وی ارتباط برقرار کرد؟ دست کم بخاطر این که دلش را به دست آوریم و از این طریق منافع خود را بهتر و راحت تر تأمین کنیم. رمان «راز فال ورق» یوستین گوردر خوشحالم که راه پیمایان همراهم آنگونه سرشار از شوق رفتنند که مرا هم در پی می کشانند. باور دارم آنچه خواهیم یافت، بسیار ارزشمندتر از آن خواهد بود که هرگز این روزها را فراموش کنیم. باری، اکنون چه داریم؟ 1- جسمی با پنج حس که توسط آن جهان درون و برون خود را حس می کنیم. 2- روح یا جان که نمی دانیم دقیقا چیست اما همان چیزی است که بین زنده و مردۀ من باعث تفاوت است. اگر داشته باشمش، زنده ام وگرنه، مرده. 3- ذهن که همۀ یافته های حواس پنجگانه را با هم ترکیب می کند. 4- حافظه که محل قرار گرفتن اطلاعاتی است که توسط حس هایمان به دست آورده ایم و یا توسط ذهنمان از یافته های حس هایمان ترکیب شده است. 5- عقل یا خرد که نوعی توانائی است در داوری و انتخاب بین گزینه های مختلف. 6- غریزه که بین انسان و سایر حیوانات مشترک است و آن، عاملی است موازی با خرد که بر اساس اطلاعات دریافتی از حواس پنجگانه عمل می کند اما بی آن که تجزیه یا تحلیلی در این اطلاعات بنماید. غریزه را می توان واکنش ناخودآگاه به اطلاعات دریافتی از حواس نامید و خرد را واکنش خودآگاه. 7 - نام این هفتمی را چه بگذارم؟ بگویم: احساس اما این یکی با آن پنج حس تفاوتی اساسی دارد. بگویم: درک یا شعور که این هم نیست زیرا درک یا شعور همان چیزی است که ذهن انجام می دهد به کمک حافظه یا داده های حواس پنجگانه. پس این هفتمی چیست؟ بگذارید نمونه ها را بررسی کنیم: مسلماً برایتان پیش آمده که هنگام نخستین برخورد با کسی، بدون دلیل از وی بدتان یا خوشتان بیاید. یا هنگامی که بین دو انتخاب واقعاً دلیلی برای گزینش یکی از دو یا چند گزینه ندارید، چیزی به شما می گوید که آن یکی را انتخاب کن. یا دلشوره ای ناشناخته وادارتان می کند تصمیمی بگیرید ... حال، وضع غریقی را در نظر بگیریم در میان دریای بیکران. غریزه به وی امر می کند به هر تکه چوبی چنگ افکند بی آن که توجه داشته باشد که آن تکه چوب به واقع وسیله ای برای نجات وی هست یا نیست. خرد در تحلیلی که ارائه می دهد، نزدیک ترین خشکی را دورتر از آن می بیند که توان جسمی غریق اجازه دهد وی خود را بدان برساند و لاجرم حکم به نابودی می دهد. با این حال، غریق به تلاش خود ادامه می دهد. آیا این تلاش، حکم غریزه است در نومیدی؟ و به عنوان تنها راه ممکن در برابر امکان نابودی؟ در چنین حالتی و در حالات مشابه، نوعی امید ما را به تلاش وا می دارد اما نه به حکم غریزه یا خرد یا حس بلکه به حکم حمایتی که خود را در مشمول آن حس می کنیم. نمی خواهم مطلبی را بی دلیل به شما بقبولانم زیرا تا در چنین حالتی قرار نگیریم، امکان درک آن نیست و اکثر ماها یا در آن حالت قرار نگرفته ایم و یا فراموشش کرده ایم. با این حال، آنچه مهم است، شروع این مسیر است. شروعی که بنا نیست هیچ چیزی را بپذیریم مگر خود به درستیش یقین کنیم و نه یقینی ذهنی بلکه یقینی عینی و مبتنی بر واقعیت ملموس. ما، هر آنچه را از ارزش و ضدارزش داشته ایم وانهاده ایم تا در مسیری منظم، تکلیف آن را تعیین کنیم. تکلیف درستی یا نادرستیش و اینک در آغاز راه جز به اطلاعاتی که خود درستیش را درک کرده ایم، نمی توانیم تکیه کنیم. اکنون نخستین پرسش برای ما مطرح می شود. ما کیستیم؟ از کجا آمده ایم؟ به کجا می رویم؟ ظاهراً که از والدین خود متولد می شویم. زمانی را بر سیارۀ زمین زندگی می کنیم و سپس، می میریم و جسممان نهایتاً تجزیه و به موادی دیگر تبدیل می شود. اما این ظاهر، نه فقط به پرسش های ما پاسخ نمی دهد بلکه خود، پرسش های دیگری در برابرمان قرار می دهد. آیا کل حیات ما همین مرحله است؟ جسم ما که مشخصاً تبدیل می شود اما بر سر آنچه روح نامیده می شود، چه می آید؟ این روال مدیری هم دارد؟ و ... با این حال به نظر می رسد مهم ترین پرسش، یک پرسش اساسی است. برای درک این پرسش اساسی، وضعیتی فرضی را در نظر بگیریم: تصور کنید یک روز صبح که از خواب برمی خیزید، به جای این که در رختخوابتان باشید، در منزلی بیگانه و در رختخوابی بیگانه بیدار شوید. چه می کنید؟ مسلماً بر می خیزیم و راه خروج را جستجو می کنیم تا از محلی که هیچ شناختی نسبت به آن نداریم به محلی که با آن آشنائیم برویم. اما به راستی با این جهان آشنائیم؟ یا صرفاً بدان عادت کرده­ایم؟ بگذریم. در این فرض، اگر راه خروجی نیابیم، به چه می اندیشیم؟ و چه می کنیم؟ مسلماً نخستین و مهم ترین پرسش این است که چه کسی ما را از خانه و بسترمان به اینجا منتقل کرده است؟ هدف او چیست؟ و اگر پاسخی برای این پرسش ها نیافتیم چه می کنیم؟ به شکل طبیعی مسلماً انتظار داریم کسی که ما را به این مکان آورده است، با ما ارتباط برقرار کند یا این که نیازهایمان را برای ادامۀ حیات برآورده کند اما اگر چنین ارتباطی برقرار نشد یا نیازهایمان برآورده نشد، آنگاه مسلم می دانیم که کسی ما را برای نابود کردن از گرسنگی و تشنگی به این مکان منتقل کرده است. حال، این وضعیت را با زندگی خود بر کرۀ زمین مقایسه کنیم. تفاوت در این است که ما هنگام تولد، جهان دیگری نداشته ایم تا با زندگی خود در این جهان مقایسه کنیم. تفاوت دیگر، وسعت جهان ماست در مقایسه با خانه ای که مثال زدیم. با این حال، این دو تفاوت ما را از پرسش اساسی بی نیاز نمی کند. همانطور که در خانۀ مثالی، مهم ترین پرسش این بود که «چه کسی و با چه منظوری ما را به اینجا آورده است» و انتظار داشتیم که عامل این کار با ما ارتباط برقرار کند، در جهانی که هستیم هم اساسی ترین پرسش این است که «چه کسی و با چه منظوری ما را به اینجا آورده است» و «آیا عامل این آوردن با ما ارتباطی داشته است» علت این که ما این پرسش ها را اساسی و فوری ترین پرسش نمی دانیم، نیازهای اولیه و عادتی است که به زندگی پیدا می کنیم. با این حال، این پرسش اساسی برای کسانی که نیازهای اولیه شان رفع شده، قطعاً پیش می آید. هرم «مزلو» نشان می دهد که پس از رفع نیازهای چهارگانۀ فیزیولوژیک، تأمین، وابستگی و احترام، پنجمین نیاز ما پرسش از چیستی خود و جهانمان یعنی پرسش های فلسفی است. با این حال ما بنا نداریم به اطلاعاتی که در فرهنگ گستردۀ بشری وجود دارد تکیه کنیم. ارجاع به این اطلاعات تنها زمانی مستند می شود که خود نیز به درستی آن قانع شویم. وقتی ما خود را در فاصلۀ تولد تا مرگ می بینیم و از سوی دیگر، جهان عظیمی که پیرامون ما را احاطه کرده است با نقوش حیرت آور خود، هر لحظه عظمتش را به رخ ما می کشد و مهم تر از همه این که دست کم تا آنجا که امکان دریافت عینی ما هست یعنی تا کرۀ زمین و ماه، مهم ترین موجود، خود ما هستیم و گوئی این همه به خاطر ما به وجود آمده است، مسلماً اساسی ترین پرسش این است که «چه کسی ما و این هستی عظیم را به وجود آورده؟ هدف او چه بوده؟ و آیا با ما ارتباطی برقرار کرده است؟» دوستان همراه به این پرسش بیندیشند و نتیجۀ آن را چه مختصر و چه مشروح و مکتوب، به بنده منعکس فرمایند تا در همین محل از آن استفاده شود.   بدرود تا گام و منزل بعد.
  • سیدمحمود برهانی
­­بسم الله الرحمن الرحیم گذرگاه عافیت گام پنج ای خواب تر خلائق ای قوم گنگ و کور بیهوده چنگ در تن هر موج می زنید اندازه ها ز یاد شما رفته ای دریغ مغروق سرنوشت به خود پیله می تنید بند سوم شعر «مرثیه» از همین وبلاگ اگر مطمئن هستید آئینۀ ذهن خود را کاملاً صاف کرده اید، اینک شروع کنید: با ذهنی که هیچ در آن نیست به خود بنگرید. چه می بینید؟ انسانی در میان طبیعت و آن سوتر، انسان های دیگر. پس نخست به طبیعت و سایر انسان ها کاری نداریم و به سراغ خود شما می رویم یعنی یک انسان اما این انسان چیست ؟ یک شکل فیزیکی با دو وجه کاملاً مشخص. یک، جسم فیزیکی که به پنج طریق زیر با جهان بیرون از خود ارتباط برقرار می کند : 1 - با دو چشم می بیند. 2- با دو گوش می شنود. 3- با بینی بوها را استشمام می کند. 4- با زبان مزه­ها را می چشد. 5- با پوست کل بدن خود، حرارت و برخی دیگر ویژگی­ها از قبیل زبری و نرمی و ... را حس می کند. پس، جسم فیزیکی تو با پنج حس بینائی، شنوائی، بویائی، چشائی و بساوائی جهان بیرون از خود را درک می کند اما یک وجه دیگر را هم متوجه می شویم و آن این که جدای از این جسم فیزیکی، گویا یک وجه دیگری هم وجود دارد. این وجه را یادمان باشد اما فعلاً به آن کاری نداریم تا فرصت بعدی. اکنون برمی گردیم به وجه ملموس نخست یعنی یک جسم فیزیکی که با پنج ابزار، جهان پیرامون را حس می کند. ما متوجه می شویم که در یک مکان خاص قرار داریم و همین مکان را توسط ابزارهای شناسائیمان می توانیم بشناسیم اما در مورد سایر مکان ها تا از این مکان به آن­ها منتقل نشویم، هیچ نوع شناختی نمی توانیم به دست آوریم. پس، جسم ما دارای مکان است یعنی این که همواره در یک مکان خاص وجود دارد و این به آن معنی است که در همان حال در سایر مکان ها نیست. همچنین ما متوجه می شویم که جسم ما دارای طول، عرض و ارتفاع است یعنی سه بعد مشخص دارد و داشتن بعد و نیز قرار گرفتن در مکان برای ما گر چه نوعی ویژگی برای شناخت و جداسازی جسم ما از سایر اجسام پیرامون است ولی در حقیقت، نوعی کاستی نیز هست و ما را از داشتن توان بیشتر باز می دارد. وقتی ما جهان پیرامون را حس کردیم، درمی یابیم تصویرهائی در وجود ما نقش می بندد که می توانیم پس از گذشت زمانی آن ها را به یاد آوریم، گوئی که هم اکنون وجود دارند. این تجربه ما را به شناخت زمان رهنمون می شود یعنی این که ما متوجه می شویم که جسم ما ساکن و راکد نیست گوئی که در حال عبور است و همین عبور را زمان گفته اند. مقید بودن در زمان در واقع سومین محدودیت ماست اما با شگفتی متوجه می شویم که گر چه جسم ما در سه محدودیت بعد، مکان و زمان مقید است اما آن بخشی که شناخت ها را به یاد ما می آورد، نه در بعد مقید است نه در مکان و نه در زمان یعنی به راحتی تصاویر بسیار بزرگ یا کوچک را یکسان به یاد می آورد. همچنین به راحتی در یک مکان و زمان مشخص، شناخت های مربوط به زمان و مکان های دیگر را نیز فرا می خواند و به همین جالبی متوجه می شویم که همین بخش از جسم ما قادر است تصاویر را در هم بیامیزد و تصویری نو بیافریند. شگفتا اما آیا این بخش مربوط به جسم ماست؟ جسم ما که در هر تجربه ای کاملاً مشخص است که در بعد، مکان و زمان مقید است. پس باید بخشی دیگر را برای خودمان فرض کنیم و این، همان بخشی است که اندکی قبل گفتم فعلاً به آن کاری نداریم. اکنون ما با دو موضوع روبرو هستیم : اول، وجه دوم ما یا وجه دوم وجود ما و دوم، همین موجودی که آن را ما یا وجود ما می گوئیم چون روشن است که این موجود گرچه همراه با جسم ماست و به نوعی پیوسته به آن اما جزء جسم ما نیست چون با آن تفاوت های مشخصی دارد. پس ما باید خود را به دو بخش : 1- جسم مادی و محدود در بعد، زمان و مکان و 2- بخش غیرمادی و فراتر از بعد، زمان و مکان در نظر بگیریم. این بخش دوم، همان است که آن را روح یا جان می گویند. آنچه ما به تجربه در می یابیم این است که بخش نخست یا مادی زمانی زاده می شود و زمانی می میرد. مرگ نیز طبق دریافت تجربی ما عبارت است از فقدان همۀ حواس پنجگانه که باعث می شود پس از مدتی بدن متلاشی و به خاک تبدیل شود. اما با تلاشی تن بر سر روح چه می آید؟ چون ما برایمان تصور روح بدون تن مشکل است و زمانی مفهوم روح مطرح می شود که پیش از آن مفهوم تن مطرح شده باشد. برای پاسخ به پرسش سرنوشت روح اندکی باید صبور باشیم. تا اینجا یکی دیگر از ویژگی­های تن را شناخته ایم و آن، فناپذیری آن است. همین جا متذکر می شوم که اگر در مقابل فانی بودن تن به ثابت بودن روح معتقدید یا این که زنده شدن مجدد تن را مسلّم می انگارید، مطالعۀ این نوشته را رها کنید چون گام اول را به درستی برنداشته و همۀ ارزش ها و ضدارزش ها و نیز شناخت هایتان را کنار نگذاشته اید. ما فقط به تجاربمان متکی هستیم و تجربه به ما نشان می دهد که «آن لاله که پژمرد نخواهد بشکفت». پس فانی بودن یکی دیگر از مختصات جسمی است که به شناخت آن مشغولیم. این شناخت را البته ما مستقیماً خود به دست آورده ایم و هر کس دیگری هم به جای ما باشد قطعاً همین شناخت را به همین شکل به دست می آورد مگر این که حواس پنجگانه اش سالم نباشد. این گام را با این تمرین به پایان می بریم که به گذشته بازگردید و آن را با حال فعلی مقایسه کنید. آیا نوعی خلأ یا ناتوانی یا گم شدگی یا ... حس می کنید؟ یا نوعی رهائی یا فرا شدن یا ... ممنون می شوم اگر از این حس خود برایم بگوئید و مشخص بفرمائید که امکان طرح آن را با سایر دوستان دارم یا خیر.   بدرود تا گام و منزل بعد.
  • سیدمحمود برهانی
­­بسم الله الرحمن الرحیم گذرگاه عافیت گام چهار تو پای به راه درنه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت عطار اکنون آغاز می کنیم راه را. درست مثل این که تازه متولد شده ایم و هیچ نداریم جز حواس سالم طبیعی که با آن جهان درون و برون خود را بشناسیم. این، نخستین گام عملی است. پاک کردن کامل تخته سیاهی که از دیرباز تا کنون، هر کس و هر گروهی بر آن چیزی نوشته اند. بنا بر این گام اول عملی این است که : ذهن خود را از هر شناختی و به تبع آن از هر ارزش یا ضدارزشی تهی کنیم . می­پذیرم که کار مشکلی است اما بی آن نیز کار ما به سامان نخواهد رسید زیرا به سراغ هر چه برویم، شما در مورد آن نوعی پیشداوری دارید و همین، باعث می شود که نتوانید به درستی و به تمامی آن امر را بشناسید. پس ناگزیر هر شناختی را باید به کنار نهید. در صورتی که این کار را به تمامی نمی توانید انجام دهید، از همین جا همراهی با ما را قطع کنید و زمانی همراهی را آغاز کنید که واقعاً و به تمامی بتوانید کاری را که از شما خواستم انجام دهید. در این رابطه شدیداً اخطار می کنم که با خود مگوئید : حالا چه عیبی دارد؟ من این نوشته را می خوانم تا بعد ... در این صورت شما فرصتی طلائی را از دست داده اید زیرا در مورد مطالب این نوشته با پیشداوری قبلی داوری کرده اید و دیگر هرگز قادر نخواهید بود با ذهنی پاک به آن بنگرید تا به درستی و به تمامی آن را دریابید. عجول مباشید. به نهایت میندیشید. خاصیت راه این است که شما تا یک پیچ مشخص را می پیمائید، آنگاه پس از آن پیچ، مسیر بعدی را آغاز می کنید. پس از حالا منتظر نباشید که نهایت چیست؟ ما در جستجوی نهایت نیستیم و اگر باشیم هم اینک پاسخی برای آن نداریم زیرا باید به نهایت رسید تا آن را شناخت. این که می گویم واقعیتی دیگر از ویژگی های راه را مشخص می کند. آنچه ما ممکن است در نهایت به آن برسیم بستگی به انواع مؤلفه ها دارد. گاهی برخی چیزها برای همه یکی است و همه آن را یکسان تجربه می کنند و گاهی برای هر کس، متفاوت است. ممکن است حقیقتی را ما بارها و بارها در شکل کلمات شنیده باشیم که بسیار است آموزه ها. فرهنگ بشر آنقدر غنی است که برای بررسی همۀ ابعاد آن، عمر یک انسان کافی نیست اما در مسیری که می رویم شگفتی های زیادی خواهیم دید و ممکن است متعجب شویم از این که برای زیستنی سالم و هدفمند به چه اطلاعات اندک اما درستی نیاز داریم. البته دانش، نامحدود است اما آنچه لازم است دانستن نیست، باور کردن است. ترسمان را در مواجهه با تاریکی به یاد آورید. ما می دانیم یک مکان مشخص در شب همان است که در روز بوده اما اگر می دانیم چرا در روز نمی ترسیم اما در شب، می ترسیم. این مثال تا حدی می تواند تفاوت دانستن و باور کردن را بیان کند. وقتی ما چیزی را باور کردیم، با قدرت و بی تردید بدان عمل می کنیم اما باز، این، همۀ واقعیت نیست. باور کردن، خود، نوعی دانستن است؛ موضوع در نحوۀ انطباق ما با دانسته هایمان است. این را بعد به تفصیل گفتگو خواهیم کرد. آنچه اینک لازم است این است که واقعاً و به تمام معنا آنچه را آموخته ایم به کناری نهیم. البته این نه بدان معناست که عمل نکنیم. مسلماً ما زندگی می کنیم و در زندگی ما هر روز کارهای مختلفی را انجام می دهیم. برای انجام یا عدم انجام یک کار مشخص هم مهم است که چه چیزی را درست بدانیم و چه چیزی را نادرست. در اینجا منظورم کنار گذاشتن زندگی عادی نیست بلکه می گویم آنچه آموخته ایم را کنار بگذاریم. اگر می پنداریم جهان را خالقی هست به همان اندازه هم بپذیریم که خالقی در جهان نیست. اگر معتقدیم فلان دین مشخص، دین حق است، این اعتقاد را کنار نهیم و به همان اندازه که این دین را درست می دانیم، سایر ادیان را هم درست بدانیم و در عین حال بی دینی را هم اعتقادی درست بدانیم. اگر معتقدیم حجاب، ارزش است به همان اندازه هم معتقد باشیم که بی حجابی هم ارزش است و در یک کلام، هر چه را تا کنون درست یا نادرست می پنداشته ایم، کنار نهیم. اینجا، آغاز است و تابلوی ذهن و دل ما باید پاک باشد. این تابلو را پاک کنیم و از آغاز طبق آنچه خود بدان باور می کنیم آن را بنویسیم. اکنون آمادۀ شروعیم. شروع یک راه. گذرگاه عافیت و عافیت البته نه به معنای پرهیز از خطر یا تن آسانی بلکه به معنای جان سالم به در بردن از مهلکۀ اطلاعات نادرست که عمل بر طبق آن هم یقیناً نادرست است.   و سلام بر تو که در همراهی استواری.
  • سیدمحمود برهانی
­­بسم الله الرحمن الرحیم گذرگاه عافیت گام سه وقتی با |آدم بزرگ ها از یک دوست حرف بزنید، هرگز از چیزهای اساسیش نمی­پرسند که آهنگ صداش چطوره؟ چه بازی­هایی دوست داره؟ پروانه جمع می­کنه؟ آنها می­پرسند: چند سالشه؟ چندتا برادر داره؟ وزنش چقدره؟ پدرش چقدر حقوق می­گیره؟ و بعد از این پرسش­هاست که فکر می­کنند طرف را شناخته­اند. شازده کوچولو. سن تگزوپری وقتی در اتوبوس کنار کسی می­نشینیم، برای این که بشناسیمش، چه چیزهایی از وی می­پرسیم؟ اهل کجاست؟ نامش چیست؟ چه شغلی دارد؟ مجرد است یا متأهل؟ چند فرزند دارد؟ و آنگاه می­پنداریم وی را شناخته­ایم. اما به راستی، کمیات عددی یک انسان، محل تولد و زیستش، شغل یا از اینگونه مشخصات چه چیزی از یک انسان را برای ما مشخص می­کند؟ مشکل اینجاست که ما در مورد خودمان هم با دانستن همین مشخصات است که می­پنداریم خود را شناخته­ایم. یعنی در واقع شخصیت ما عبارت است از تعدادی مختصات عددی و یک نقاب از مفاهیمی که فقط مابه­ازاء رفتاری آن مفاهیم را می­فهمیم نه خود آن مفاهیم را. به عنوان مثال، وقتی نقاب ما از ویژگی «شجاعت» بهره می­برد، ما فقط می­دانیم که مثلاً هنگام بروز خطر باید به استقبال آن برویم و نشان دهیم که شجاعیم. این شجاعتی که ما می­شناسیم در حد همین موضوع است. حال اگر تماشاگری نباشد، میلی به ریسک نداریم. یعنی شجاعت را نه به عنوان فضیلتی اخلاقی بلکه به عنوان رفتاری تهورآمیز برای اثبات ویژگی شجاعت در نقاب شخصیتیمان به کار می­گیریم. از سوی دیگر مرز بین شجاعت و تهور را نمی­شناسیم و نمی­دانیم که بسیاری از رفتارها که آن را شجاعانه می­نامیم در واقع رفتاری تهورآمیز و بر خلاف احتیاط و صیانت نفس انسانی است که نه تنها فضیلتی ندارد بلکه جزء صفات منفی محسوب می­شود. از سوی دیگر، انواعی از شجاعت هست که اصولاً ما آن را به عنوان شجاعت نمی­شناسیم. شجاعت آزادیخواهی که در زیر شکنجه از بروز نام یارانش امتناع می­کند برای ما اصولاً  شجاعت محسوب نمی­شود و بسا که مدعی شجاعت در چنین حالتی، وا داده، با شکنجه­گر همکاری می­کند در حالی که شجاعت به عنوان فضیلتی اخلاقی اگر در شخصیت انسان باشد همه جا و در همه شکل خود را نشان می­دهد اما اگر در نقاب آدمی باشد، محل بروز این شجاعت فقط در مواردی است که دیگران آن را به عنوان شجاعت می­شناسند و البته در مرئی و محضر تماشاگر. راه چیست؟ امروز هم شروع راه را به فردا موکول می­کنم زیرا باید به آنچه اینک هستیم سخت بیندیشیم و نیک بیندیشیم تا دقیقاً بدانیم چه هستیم. آنگاه می­توانیم حرکت کنیم. در واقع بدون شناخت و بدون احساس نیاز و بدون این که حس کنیم چیزی کم است، ضرورتی برای رفتن و تغییر نمی­بینیم و دلیلی برای آن نداریم.   و سلام بر تو که می اندیشی.
  • سیدمحمود برهانی
­­بسم الله الرحمن الرحیم گذرگاه عافیت ساعت گفتگو 1 طرح موضوع برای پاسخ به پرسش­های دوستان در این دیدگاه، عنوان «ساعت گفتگو» را برگزیدم که در هر زمان مورد نیاز، بین مباحث گذرگاه عافیت با همین عنوان تقدیم می­شود. این بخش به پرسش­ها و پاسخ­های نسبتاً کوتاه می­پردازد. اگر دوستی قصد نگارش بحث مفصل داشته­باشند، آن را ارسال بفرمایند تا در قالب همین عنوان به سایر دوستان تقدیم شود. دوستان ارجمند جناب آقای احمد فرهمند و محمدرضا آشوری خوشحالم که همراهیم و امیدوارم مرا و سایر دوستان را از نظرات بدیع خود بهرمند فرمائید. در صورتی که فرصت نگارش نظر برای این بخش برایتان تأمین شد، بفرمائید تا کد نگارش مستقیم در این بخش به محضرتان تقدیم شود. دوستم خوبم سرکار خانم سحر. م امیدوارم ناراحت نشوید از این که بنده هم سخن دوستانتان را تأیید می­کنم. فرض کنید خانم مذکور در یک تصادف، خدای ناکرده، پایش را از دست بدهد. در آن صورت، حس شما نسبت به ایشان چیست؟ مسلماً به جز دلسوزی و مهربانی و لزوم کمک به وی حسی دیگر نخواهید داشت. آیا همین مثال نشان نمی­دهد که انزجار شما از ایشان به معنای جلوتر بودن ایشان است؟ و سخن دوستانتان درست است؟ البته این را بگویم که کلاً مقایسه کردن به شکلی که ما بدان عادت داریم، صحیح نیست. مطالب این بخش را دنبال بفرمائید. در خصوص مقایسه گفتگو خواهیم کرد اما نه در این مرحله. این مباحث، تسلسل خاص خود را دارد و نمی­توان هر مبحثی را در هر جایی مطرح کرد. صبور باشید و این را هم بدانید که هیچ­کس در همۀ معیارها پیش­تر نیست. دقت کنید می­گویم: پیش­تر. نمی­گویم: برتر. هر کسی که از یک جنبه پیش­تر است، از جنبه­های دیگری ممکن است عقب­تر باشد. گرچه این هم هست که وقتی راه را یافتی، از همۀ جنبه­ها پیش خواهی رفت.  همراه خوب ما، موفق باشید.   و سلام بر تو که همراهی.
  • سیدمحمود برهانی
­­بسم الله الرحمن الرحیم گذرگاه عافیت گام دو این نشان ظاهرست این هیچ نیست تا به باطن در روی بینی تو بیست مولانا من در خانواده­ای شیعه متولد شده­ام و شده­ام مسلمان و شیعه. اگر در فرانسه در خانواده­ای مسیحی به دنیا آمده­بودم، می­شدم مسیحی. اگر در اسرائیل، یهودی. در هند، گاوپرست و در ... آیا این دلیلی کافی نیست بر این که آنچه هستیم، همانی نیست که باید باشیم؟ از کودکی به من گفته می­شد که این بچه خیلی باهوشه. حرفای عمیق و متینی می­زنه. و من همیشه سعی کردم باهوش باشم. حرف­های عمیق و متین بزنم. پاسخ اکثر معماهای ریاضی و منطقی معمول را بیابم و هنگام طرح آن، وانمود کنم که برای نخستین بار می­شنوم و پاسخ می­دهم و اینگونه شد که من نقاب هوشمندی بر چهره زدم و حالا دیگر باورم شده که من، باهوش و دانایم. دختر همسایه­ای داشتیم که همه می­گفتند دختری سنگین و عفیف است و او همیشه مواظب بود مبادا یک تار مویش را اجنبی ببیند و این عفیف و نجیب بودن خدشه­دار شود. عکس وی، خواهر کوچک­ترش از همان اوایل کودکی با خواهر بزرگ­تر مقایسه می­شد و همه می­گفتند که جسور است و آزاده و قید و بندی نمی­شناسد و او برای حفظ این تصویر جسارت و آزادگی، دوچرخه سوار شد و همۀ مدهای همۀ مجلات مد را عوض کرد. عموی یکی از دوستانم از همان کودکی معروف بود به این که سرسخت است و حرف، حرف خودش و او با جر و دعوا و کتک زدن و خوردن همیشه تلاش کرد این سرسختی را به نمایش بگذارد. دعوا کرد آنجا که دوست داشت آرام باشد و ایراد گرفت آنجا که از نظرش ایرادی نداشت و ... اینگونه است داستان زندگی ما انسان­ها. از بدو تولد شناسنامۀ مشخصی داریم: ایرانی. مسلمان. شیعه. صبور. متفکر. خودخواه و ده­ها واژۀ دیگر که نقاب ما را می­سازد اما خود ما کجای این نقابیم؟ ما رنجی را می­کشیم که از آنِ ما نیست. صاحب دردی هستیم که با ما بیگانه است. افتخاراتی داریم مربوط به دیگران. کسی هستیم اما این کس به شدت با خود ما فاصله دارد. آنچه داریم هم واقعی نیست. اتوموبیل پارس من با اتوموبیل پارس معلمی که دوستم بود یک مدل است و یک رنگ اما به شدت با هم متفاوت است. اتوموبیل من، مایۀ ننگ من و نشان­دهندۀ نفهمی و کودنی و دست و پا چلفتی من است اما اتوموبیل او، موجب افتخارش و نمایشگر فهم و زرنگی و تلاش و برتری او در میان افراد دیگر فامیل. علت چیست؟ سایر افراد فامیل من، اتوموبیل­هایشان، خارجی است و کمترین­شان، چهار برابر اتوموبیل من قیمت دارد اما فامیل او، همه یا پراید و پیکان­بار دارند یا موتورسیکلت. لذت­هایمان هم واقعی نیست. غذای فلان رستوران خیلی به دهانمان مزه می­کند چون خیلی گران است و کباب یک کبابی ابداً مزه ندارد چون ارزان است. لباس پاره می­پوشیم چون مد است و البته هرچه پاره­تر، گران­تر و این سرنوشت قومی است که در برزخ زندگی می­کنند. چرا می­گویم برزخ؟ این نامی است برای این وضعیت. برزخ، جایی است که تکلیفت را نمی­دانی و اینجا همین حالت دارد. با این حال می­توان راهی یافت. به سبک کارآگاهان جنایی شروع می­کنیم. از آغاز. فرض می­کنیم تازه متولد شده­ایم و آنچه را تا کنون یاد گرفته­ایم کنار می­گذاریم. این البته بحث فرداست. امشب تا فردا به این که هستیم بیندیش.   و سلام بر تو که می اندیشی.
  • سیدمحمود برهانی