محمود برهانی

مجموعه مقالات و اشعار

محمود برهانی

مجموعه مقالات و اشعار

محمود برهانی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
دلبرکان روز ای دلبرکان روز، شب، تنهایم اندام شما به کوچه ها می پایم مَی باره و افیون زده و تلخ و خراب یک قصۀ ناشنیده را شیدایم ولایت 2 مهر 93
  • سیدمحمود برهانی
... ؟ مستی کنار کوچۀ شب جار می زند قانون مهر را نت انکار می زند دستی از آستین بلاهت برآمده تصویری ابلهانه به دیوار می زند تصویری از عبوس کژ چکمه ای زمخت در نبض کشوری که نه انگار می زند آن سو، زنی فرو شده در حفرۀ عفاف از نفرتی که شوهرکش بار می زند وآن شو، مشام پر شدۀ شهدی از شرنگ گنجشک های له شده را دار می زند دستان استخوانی مردی میان مه سیگار را به آتش سیگار می زند اجباری از نخست و اجباری از ابد پک یا سرنگ؟ هر چه، به اجبار می زند سوی دگر، طراوتی از جنس احتیاج لب های مرده گون به لب یار می زند در انتهای کوچۀ شب، شاعری اسیر با جوهر سرشک، غمی جار می زند ولایت 3 مهر 93
  • سیدمحمود برهانی
دلبران رفته در برگ ریز  واقعه وقتی دلی شکست خطی سیاه گوشۀ بالای دل نشست دیگر نه خاکیان که خدا هم گریست زار بر جان روشنی که شبش تیره کرد هست این داغ ننگ بوی به بادافره چه بود؟ وین تیغ نهب از چه به جانم گشوده دست؟ من در کدام تهمت رسوا عجین شدم؟ کز من دمی نماند که اندر غمی نبست ای دلبران رفته مرا دل نبرده اید ای عاشقانه ها شب من بی ترانه است از آن همه ترنم شیرین رودها یک تار آه بی خبرم در گلو گسست این ظلم بین که وقت تظلم نمی دهد وز این ظلام بایدم ایدر چگونه رست؟ من، طفل پا به راه، جهان سر به سر مغاک این گام های خرد نیارد توان جست. ولایت 2 مهر 93
  • سیدمحمود برهانی
باروی بلند عشق آدمی، قصۀ پیچیده ای از تنهائی است عشق در گوش من افسونگری لالائی است چشم بیدار من آن دم ننشیند خاموش که بگوئی : دل من مرتعش همتائی است نه جوانم که به افسانه ببازم آرام قامتم، خم شدۀ جستجوی بینائی است دل صد رنگ شما، مرکز شیطان هوا دل من، آذر آتشکدۀ شیدائی است آنچه در بزدلی عاطفه عشقش گفتید گوری از گند تن و منظری از رسوائی است عشق، باروی بلندی است سراسر خارا سهم این سست دلیتان نه چنین والائی است ولایت 31 شهریور 93
  • سیدمحمود برهانی
سوک سرود مرد تبسم از جنس جنوب بود و از سنخ بهار در آن سوی رود کرخه سنگر زده بود شب بود که بازگشتم از آتش روز دیدم به کبوترانمان سر زده بود   با طنز نجیبی از تماشای مرور دنیا همه در تبسمش جا می داد تفسیر ولنگار قوانین تلاش وقتی که به نبض کار برپا می داد   آن مرد که مردانه تمرد می کرد آن دوست که بی دریغ جان می بخشید آن لحظه که در تمام هستی تک بود آن عشق که آرامشمان می بخشید   اینک به نیاز کوچ راهی شده است تا آن سوی دردهای خرد من و تو با خنده ای از تبار مردان سترگ بیگانه ز باخت یا ز برد من و تو ولایت 31 شهریور 93
  • سیدمحمود برهانی
صلب نگارین سمت من، مشرق شادی به بلندای دنا سمت اطراق شما، مغرب تلخی بانو ساکن پرچمی از بوی وطن سرشارم تو مگر ساکن آوارۀ بلخی بانو؟   مرد آهنگم و از قصۀ همراهی، پر در تو طارونۀ تعمیم نرسته است هنوز این همه قطره که از چشم و قلم می ریزد دستت از خلوت تطهیر نشسته است هنوز   در نگاه نفست کهنگی بدرقمی است که به چشمان من آواز تو بی درمان است در زمینی متحول چه نشینی خاموش؟ ساده شو. چشم نوینی بطلب. آسان است   با من این مرحله را تا دم آن چشمه بیا چشمه یعنی تپشی گاه به جان، گاه به تن چشم از مفرغ این صلب نگارین بگشا خوی تندیس به نرمای لب خود بشکن ولایت 28 شهریور 93
  • سیدمحمود برهانی
­­بسم الله الرحمن الرحیم نیاز به نادانی جستاری در دانش، زمان و ظرفیت و از نشانه های اوست که آفرید برای شما جفتی از جنس خودتان تا در کنارش آرامش یابید و بینتان مهربانی و دوستی قرار داد قرآن کریم. روم 11 پیشتر، در دو بخش ظرفیت وجودی، گفته شد که طبق نظر عرفا، هر انسانی را ظرفیتی است. اکنون در اینجا به نیازهای هر کس از منظر دانائی و نادانی و ارتباطی که با زمان و ظرفیت دارند توجه می کنیم. مثالی که می توانم بحث را بر آن استوار کنم، نوع دیدگاه آدمی از کودکی تا پیری نسبت به جنس مخالف و رابطۀ آنان است. واقعیت این رابطه را خداوند در آیۀ فوق بیان فرموده است با این حال، نوع بیان حضرت حق به شکلی است که هر کس منظور خود را از آن اراده کند. برای دوستان جوانم شاید سخت باشد که بگویم آنچه هدف ارتباط انسان با جنس مخالف است، همانگونه که در سایر جانوران و حتی گیاهان مشهود است، همانا فقط و فقط ادامۀ نسل آدمی و داشتن مأمنی برای رشد و پرورش فرزندان است. البته اهداف خلقت، هیچگاه واحد نیست و یک امر می تواند اهداف پرشماری داشته باشد که برخی قابل درک برای دانش آدمی است، برخی را به دل می توان فهمید و برخی هم خارج از دسترس فهم انسان است. با این حال، به نظر می رسد هدف اصلی از جفت بودن نوع انسانی، همان است که معروض شد. و اما آدمی این رابطه را چگونه می بیند؟ در جوانی، برای طرفین رابطه، این کشش، عشق نامیده می شود و آنگونه در سطح والائی قرار می گیرد که گاه به کلی واقعیات در جنب آن فراموش می شود. ناکامی در عشق ممکن است یک انسان را تا آخر عمر همواره در وضعیتی نگاه دارد که به این رابطه با چشم تقدس بنگرد در حالی که کامیابی، به تدریج آدمی را متوجه این واقعیت می کند که حس قوی در مرد، نیاز همخوابگی است و در زن، نیاز تأمین. مرد جوان بیست ساله هرگز نمی تواند بپذیرد که زن جوان مقابلش را فقط برای همخوابگی می خواهد و بی وی آرامش ندارد و زن جوان همین سن هم هرگز به مرد مقابلش به چشم نان آور نمی نگرد و بسا که به کلی از توانائی مالی مرد صرف نظر کند، در حالی که این دو اگر در چهل سالگی مقابل هم قرار بگیرند، زن، خیلی روشن توانائی مرد را در نان آوری ارزیابی می کند و مرد، توانائی زن را در مطلوبیت جسمی. حال فرض کنیم که دیدگاه چهل سالگی را زن و مرد در بیست سالگی داشته باشند. زن، توانائی مالی مرد را ارزیابی می کند و لاجرم چون مرد در آغاز راه زندگی است، وی را کمتر مطلوب می یابد و مرد، دلیلی نمی یابد که از بین دختران متعدد قابل همخوابگی، پایبند یکی شود. از همین روست که باید مرد و زن در جوانی، نگاهی رؤیائی به ارتباط خود داشته باشند، نگاهی که نادرست نیست بلکه تجلی یک وجه از این رابطه است و ممکن است حتی در سنین بالا هم برای دو جنس مقابل همین حس را به همراه داشته باشد و متقابلاً در سن جوانی، رگه های تجلیات دیگر این رابطه را در رفتار و حس طرفین می توان دید از قبیل توجه زن به توانائی مالی مرد ولو در شکل پیروزی مرد در یک رقابت ورزشی یا اشکال دیگر بروز توان در مرد یا توجه مرد به زیبائی های زن که در ناخودآگاه وی، این توجه واقعاً به رضایتی است که می تواند در همخوابگی زن کسب کند و نیز توجه زن به توان همخوابگی مرد که خنثی کنندۀ توجه وی به داشتن های مالی کنونی مرد است، گرچه در کل، زن ذاتاً بسیار کمتر از مرد به ارضاء جنسی متوجه است. با این تمثیل واقعی و توجه به این که در این تمثیل، رابطۀ پیچیدۀ طرفین برای گنجاندن در این مبحث، بسیار ساده و خلاصه شده است، اکنون به بحث اصلی می پردازیم: حقیقت اگرچه واحد است اما صورت تجلی آن بر آدمی، گوناگون است و گوناگونی این تجلی برخی فلاسفه را بدین اعتقاد رهنمون شده است که نمی توان بر حقیقت دست یافت در حالی که این تجلیات گوناگون در دو وجه زندگی آدمی مورد نیاز است. یکی در زمان که آدمی در هر مرحله باید نوعی از تجلی متناسب با زندگی حال حاضرش را بنگرد و دومی در ظرفیت که هر کس ظرفیتی دارد و نوع نگاهش به زندگی و دانسته هایش باید متناسب با ظرفیت وجودیش باشد. جز این اگر باشد، چگونه باید هر یک از افراد اجتماع، خود را به شغل و مرتبت اجتماعیش دلخوش کند و به سهم خود چرخ اجتماع را بچرخاند؟ از این جهت است که فهم هر دادۀ واقعی را نمی توان برای هر کس یا در هر سن تجویز کرد. در موارد بسیاری، عدم درک واقعیت و نادانی آدمی، نیازی ضروری برای اوست. این را هم گرچه پیشتر گفته ام اما اضافه کنم که بین داده های مختلف تفاوت هست. داده هائی که آن را علم گوئیم و شامل بر اکثریت علوم انسانی و بخش اندکی از سایر علوم است و داده هائی که آن را فن می توان نامید و اکثریت علوم را به جز علوم انسانی در بر می گیرد. آنچه در این مبحث گفته شد، مختص علم است اگر چه کنایۀ تیغ در کف زنگی مست، فنون و ابزار را هم در این مبحث می گنجاند و فی المثل نمی توان یادگیری فن رانندگی را برای هرکسی مجاز دانست. در یک سخن خلاصه، همانگونه که هر داشتنی برای هر کسی یا در هر سنی مناسب نیست، واقعیت هر دادۀ علمی نیز باید متناسب با ظرفیت وجودی و سن آدمی باشد تا بتواند مورد استفادۀ صحیحش قرار گیرد و او را کمک باشد نه هلاکت.
  • سیدمحمود برهانی
رباعی 11 آرامش من، بهای ایمان تو باد هر چیز مراست، کمترین آنِ تو باد با من تو یکی بوسه بدهکاری و بس باقی همه در تیول چشمان تو باد
  • سیدمحمود برهانی
سهم من سهم من، سهم غم خویش و غم تلخ شما سهم ناچاری لبخند دلی غرق عزا سهم یک مادر آبستن طفلی بر دوش کاوش نیم خور سیری مردان خدا سهم مهری که هدر رفت به دردی خاموش بیم آن لحظه که نامی شود انگشت نما سهمی از گونۀ مردی که فروتر می رفت تا فراتر شود اندازۀ مردی دارا سهم یک روسپی منزجر اما تسلیم حرمت نان تنی فاش و دلی ناپیدا سهم سنگینی هر وزنه به دستان شکیب هق هقی سخت فروخورده و خشمی بی جا سهم تفریق تو و عاطفه از جمع نیاز حسرت عطر تن و خفتن تنهائی نا سهمی از حسرت و نومیدی و اندوه و شکست سهم دل های شما هم به جفا هم به وفا ولایت 24 شهریور 93
  • سیدمحمود برهانی
ستاره وقتی تو آمدی، شب او پرستاره بود شب بود لیک شادترین ماهپاره بود رقص کنار آتش و کف بینی و نشاط در انحصار خواهر شادم ستاره بود آنگاه آمدی و شب ما خراب شد دیگر ستاره در شب ما هیچکاره بود جز با خیال عشق تو فالی نمی گرفت آن بی خیال ایل پر از استخاره بود در صد غزل، غزال نگاهش نمی چمید آن کاو زغال چشم چمانش شراره بود از هم نژاد، خسته و هم از نژاد خویش فهمید رفتنت به نژادش اشاره بود حالا منم و خاطرۀ تلخ خواهرم وقتی نهاد شاد مرا صد گزاره بود ولایت 23 شهریور 93
  • سیدمحمود برهانی