قحطنامه[1]
روزی که آمدم ، به امید تو آمدم
امروز
لیک ، خسته و نومید میروم
در
دل ، نهفته سردی این فصل بی تلاش
سرگشته
، ره نبرده به خورشید میروم
فریاد میزدم که فروغی مگر نماند
در
کومههای خالی این برگزیده ایل
اینجا
جز انعکاس ، لبی پاسخی نداشت
وین
بینوا اجاق تهی ، آتشی قلیل
دیدند خستهای که ندا میزند به عشق
گفتند
: عشق ، حاصل رؤیای شاعر است
فریاد
! دستهای تهیمان مگر نگفت
کاین
، شعر نیست . حسرت فردای شاعر است
هر دست ، خنجری شد و هر دوست ، دشمنی
هر
کوچه ، مسلخی شد و هر خانه ، محبسی
وقتی
که دیدهها همه در خواب نوش بود
میمرد
زیر چکمهی سنگین شب ، کسی
امروز میروم . به کجا ؟ با کدام شوق ؟
در
شاهراه سبز کدامین دیار دور ؟
افسوس
! هیچکس به کسی آشنا نبود
ما
ماندهایم و ماتم این سینۀ صبور
[1] این قطعه را برای فارغ
التحصیلی خود و دوستانم سرودم که همراه با یک غزل در جشن فارغ التحصیلی دانش
آموختگان دانشگاه شیراز قرائت شد.
- ۰ نظر
- ۰۳ مهر ۹۲ ، ۱۵:۵۴