مثنوی فرات
سه شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۵:۳۱ ب.ظ
مثنوی فرات
تقدیم به لحظه ی افتادن مولا
ابوالفضل العباس (ع)
آفتاب استاده بر هرم سراب
آسمان افتاده در تشویر آب
دشت و دریا هر دو در شولای تب
مرد و مرکب هر دو بر شط تشنه لب
تشنه آری تشنه ای سیراب تر
از تن موّاج دریا ناب تر
تشنه اما رسته از مفهوم آب
دل به کار تشنگان آفتاب
تشنه ای اما نه بر آب دمشق
تشنه ی فردای خوش فرجام عشق
تشنگان را تشنگی اصل است و راه
تشنگی بر جان آنان جان پناه
سر به دار عشق و سردار سحر
تشنه آری تشنه ای سیراب تر
شاعر اشراق و شعر اشتیاق
ابرویش در آبروی عشق، طاق
این کویری مردم پای آبله
در گریز از شهر رنگ و هلهله
تشنگان را قصه دیگرگونه است
« آب کم جو تشنگی آور به دست » [1]
بر فرود آمد ستبر مرکبش
در کنار رود و خشک از آن لبش
تشنگی ، احساس و همت ، باورش
باور از شط سوی رهبر ، رهبرش
گام سنگین بر لب دریای درد
بر افق چشمی و چشمی بر نبرد
آنچه بر خطّ افق مسطور بود
یادگار سالیانی دور بود
آن نخستین رزم سنگین سترگ
نقطه ی آغاز تکلیفی بزرگ
تا ندانند این دلاور کودک است
هور رخ را پرده ی دستار بست
آن ، نخستین حلقه ی زنجیر بود
آخرین را این زمان می آزمود
مرد را تا دل به آتش درگرفت
مرکب از شط گام سرکش برگرفت
بر تن هامون هوا شد همهمه
پاره شد پولاد زنجیر رمه
صرصر تیغ و صفیر سرنوشت
مرگ ننگ آلودگان را می نوشت
چون به عجز آمد گروه روبهان
روبهی آمد به تدبیر امان
: « کای دلاور وقت خیراندیشی است
چون که خویشم با تو ، گاه خویشی است »
پس به لبخندی غریب از عمق درد
سایبان دیده را اندیشه کرد
خنده زد بر خویش و بر خویشان خویش
خیره میخ چشم او در جان خویش
برق تیغ از ظلمت شب برکشید
ننگ و ننگینْ نامه را در هم درید
گفت مرد تیره با مرد سپید
: ای دریغ از مرگ مردان رشید
گفت : مرگ آرایش جان من است
دختری را زینتی در گردن است[2]
آنچه بود آن گه ، عبور عشق بود
آسمان ، اندوه هستی می سرود
در کمین شیر روباهی نشست
از تن دست خدا افتاد دست
مشک را بر دوش چپ آویز کرد
تیغ را از چپ شرارانگیز کرد
سر سپس بنهاد بر قربوس زین
گرم نجوا شد به گاه واپسین
سر به زیر ضرب سنگین عمود
دل ولی در خلوت جان می سرود
: « تا زمان وصل یک گام دگر
شادی این عشق یک جام دگر »
« ای خوشا آیات از پیش آشنا
گفته های صادق شیر خدا »
« گام دیگر تیر و چشمان من است
دیده بگشایم که پیمان من است »
خون دل ره بر سرشک مرد بست
تیر در چشمان حق بینش نشست
بسته شد این چشم و چشمی باز شد
جان مرد آماده ی پرواز شد
شوق دیدار آمد و ناگه رمید
دختری را با لبانی تشنه دید
[1] این مصراع از مولوی است .
[2] خط الموت علی ولد آدم مخط
القلادة علی جید الفتاة / سیدالشهداء (ع)
- ۹۳/۰۸/۱۳