مثنوی ابوعطا
سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۳:۰۲ ب.ظ
مثنوی ابوعطا
درآمد[1] :
سر خود پیش گرفتند و سلامت رفتند
جز من آنها همه سرشار ندامت رفتند
وقتی آنان همه شرمنده از آن جنگ شدند
دل ز بیرنگی[2]
خود شسته سوی رنگ شدند
بهت این واقعه در دیده ی من خون آورد
سینه از موج جنون روی به هامون آورد
سِیَخی :
کیست اینجا که بر این تشنه لب آبی
بدهد
به سلام من درمانده جوابی بدهد
داروی درد مرا هیچ کسی اینجا نیست ؟
زنده ای ، محتضری ، بی نفسی اینجا
نیست ؟
با توأم آی ... که مستانهْ عبوری داری
در نگاه تو هویداست که شوری داری
تو مگر نیستی آن ساقی دیرینه ی ما ؟
باخبر از همه ی صولت پیشینه ی ما
ساقی میکده را بین که چه تنها مانده
است
« من» در او گرم هجوم است که بی « ما»
مانده است
ساقیا چند گذشته است که تنها شده ای
؟
روز لبخند گذشته است که تنها شده ای
یاد باد آن که در این میکده خلقی
بودند
رنگ ها هشته و در کسوت دلقی بودند
شهریاران و گدایان همه در یکجا جمع
همه پروانه ی یکرنگ و تو بر ایشان ،
شمع
می و میخواره و می باره و میخانه نشین
ساقی مهروش ماه رخ زهره جبین
هیچکس جز سخن از مهر نه گفت و نه
شنفت
جز به همراهی این جمع کسی هیچ نگفت
رامکُلی :
من که از هیچ ترین ، هیچ ترم ای ساقی
از بترهای طبیعت بترم ای ساقی
امشب از هر چه وجود است فرا خواهم شد
از تمنّای کم و بیش رها خواهم شد
باید این عقده به یک جام فراموش شود
سوز این واقعه در میکده خاموش شود
باید آن گونه در این میکده سرمست شوم
تا درِ « نیست » زنم فارغ از این «
هست » شوم
هر چه جام است به همراه تو باید نوشید
پشت هر جام ، رخ ماه تو باید بوسید
از چه کار و کنار تو خجل باید بود ؟
نام یعنی چه که اینجا همه دل باید بود
وقت آن است که از نام فرو شویم دست
« چار تکبیر زنم یکسره بر هر چه که
هست »[3]
گَوری :
این چه مکر است که من باید خاموش شوم
؟
یا فراموش کنم یا که فراموش شوم
این چه کید است که بیهوده ترین باید
بود ؟
پاره ای نان به کف آورد و به کنجی
آسود
ایل آواره ی من از چه خموشید خموش ؟
از چه در هیچ سری نیست تمنای خروش ؟
ایل آواره ی من ، مرده مگر بارۀ من ؟
خون گرفته است رخ خنجر خون خو ارۀ من
باید از مشرق این دشت برآئیم همه
رنگ این تیرگی از جان بزدائیم همه
دیرگاهی ست در این دشت سواری نشکفت
گوش این قوم صدای سم اسبی نشنفت
حجاز :
ای شما خوابتر ین خلق ز جا برخیزید
منجلابی شده این شهر شما ، برخیزید
پرده بیهوده بر این موج عفونت مکشید
این چه طرح است که در فاجعه سگ خند
زدید ؟
نام و ناموس به تاراج تمنا دادید
به تمنای تن افسوس که دل را دادید
از تماشای شما آینه زنگار گرفت
طرح محراب ز مسجد ره بازار گرفت
سجده بردید بر اندام تماشائی خویش
نام تقدیس نهادید به رسوائی خویش
آه از این درد فزایندۀ بی آرامش
در چنین برزخ ناامن سراپا چالش
نه طبیبی که بر این درد دوائی بزند
آشنائی نه که در فاجعه رایی بزند
درد بر درد نهان مانده دریغ از درمان
بغض بر بغض فرو خورده امان از خفقان
مهر را با که بگوئیم در این سلطۀ قهر
جان شاد از که بجوئیم در این ماتم شهر
با من خسته در این شهر غریبند همه
ناطبیبان به دل ریش طبیبند همه
محرمی نیست خدایا که کلامی گوئیم
دل خونین به تسلای سلامی شوئیم
همدمی نیست دریغا که نشاطی طلبیم
ساقی غم شکن و جام و بساطی طلبیم
ای دریغا که از این ملک سواران رفتند
رهروان ، زهره رخان ، ماه عذاران
رفتند
منظر دیده همه سوگ و سکوت است و سراب
هر چه بینم همه گرگ است و شغال است و
غراب
آخرین آهوی این دشت به خون افتاده است
شیر هر حادثه در دام ، زبون افتاده
است
[1]
این عنوان و چهار عنوان
بعد، پنج گوشه از دستگاه ابوعطاست.
[2] - چون که بی رنگی اسیر رنگ شد / موسیی با موسیی در
جنگ شد . « مولوی »
[3]
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست / حافظ
- ۹۲/۱۱/۲۹
این یکی به سروده های اخوان می ماند .
بحر رمل برای ابوعطا راحته ؟