بی نام 6
چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۸ ب.ظ
بی نام 6
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
گفتند: یافت می نشود، جسته ایم ما
گفت: آن که یافت می نشود، آنم آرزوست.
«مولانا»
گفتید: یافت می نشود، لیک دیدمش
با شرحه شرحۀ دل خونین خریدمش
بر گرد شهر، خسته، هراسیده، ناامید
استاده بود منتظر من که دیدمش
بیهوده جسته اید نه او را که خویش را
من جستمش برون ز خود و پروریدمش
در محبسی که نای تنفس محال بود
از نفس رسته در نفس دل دمیدمش
- ۹۲/۰۹/۱۳
محمود جان سلام
صورتکم را دوست نمی دارم ولی مرا با آن انسی ست .
در شهرم و دلم با ده است .
بر کاناپه لمیده ام تا پیتزا را از هضم رابع عبور دهم ولی به گیویده زیر سایه ی گز می اندیشم .
گویی تمام زندگی من نوستالژی روستاست و زندگی بی شائبه ی آن :
گوسفندی و اجاقی و سگی ؛
دیگران اما شاید برداشت های رنگی تری از من داشته باشند تا جایی که اگر پرده از اندیشه هایم بردارند ، از شهر بیرونم می کنند .
هی به خودم می گویم :
اسب سفید وحشی !
خوش باش با قصیل ترِ خویش
اما
یاد عنان گسیختگی هایش ...
باقی بقای شما !