شکوه
شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۴۰ ق.ظ
شِکْوَه
ای
شما سرخوشان باغ هیاهو
روسپی مردمان
شهر تماشا
خندههاتان
مگر نشان چه دارد
کاین چنین دل
نهادهاید به غوغا
خفته
فریادتان به چاه خموشی
رفته ناموستان
به باد رذالت
تا کی از ابتذال
تن نرهیدن
تا کی اینگونه
زیستن به بطالت
آه ، مردی
نمانده تا بشناسد
نام این ایل ناپدید
نشان را
گرگ وحشت
نشسته بر دل هرکس
جشن شادی
گرفته مرگ شبان را
شب رسیده
است و این عفونت پویا
میرود از تنی
به پیکر دیگر
ای دریغ از تو
گر به گریه نجوئی
واپسین چاره
را به خندۀ ساغر
تکمله
میچکد از چشم
لاله ، خون عزیزان
میرسد از بام
شب ، نهیب شکستن
عاشقی از این
دیار رفت و فنا شد
بار خود آن به
به کوچ حادثه بستن
- ۹۲/۰۶/۲۳