غزل 8
يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۲، ۱۰:۱۹ ق.ظ
غزل 8
میرفت و در قفایش ، باران اشک من بود
باران
اگر چه با من ، آن لحظه همسخن بود
غم
در نهان چشمم ، میدید و برنمیگشت
بر باغ
خشک بیبر ، ابر نگاه من بود
در باغ
کهنه باران ، آهسته ناله میکرد
و آن
نالۀ دل من ، در گوش او کهن بود
من
را هزار عابر ، دیدند و غم خریدند
او را
نیایش از من ، نفرین ز مرد و زن بود
من
در عزای آن دم ، با غم نشسته بودم
او در
گریزِ از آن ، بی وقفه گامزن بود
بشکست
شاخ خشکی در زیر گام سنگین
آن
سنگدل دریغا ، دیدی چه دل شکن بود
- ۹۲/۰۶/۱۷